داستان کوتاه و آموزنده سکوت کردم تا چیزی یاد بگیرم


روزی یورگن هانسن که دانش زیادی در علم فیزیک و تحقیقات وسیعی در فیزیک کوانتوم داشت، توانست کرسی استادی دانشکده فیزیک را کسب کند. تبحر او در تدریس و پژوهشهایش، دانشجویان زیادی را به علم فیزیک علاقمند کرده بود.
بقیه داستان در ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان کوتاه آموزنده راه خوشبختی دختر مراکشی


دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ ریسی روزگار را می گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب های مدیترانه برد. مرد می خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده ای رسید که حرفه شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه بافی یاد دادند.
بقیه داستان در ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان کوتاه و آموزنده قیمت پادشاهی

روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.

بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم.

بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟

هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!

داستان کوتاه و آموزنده رفاقت یعنی این...

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

گردآوری: سرگرمی دیجی فردین

داستان کوتاه حالا وقتش نبود

تو اتومبیل به همراه مادر و دوتا خواهرام داشتیم می رفتیم اصفهان باید از کارم می زدم خواهرم پشت رل بود .اولین تجربه رانندگی طولانی مدتش بود خودمم تا حالا زیاد ننشسته بودم. مادر بیمار بود هر جور شده باید می رسوندیمش دکتر خودش.خواهرم بچه شیر خوارش گذاشته بود واومده بود تا ما رو برسونه یعنی مادرو.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان کوتاه حلقه


روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود. آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود. همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد، مورفینم بود. ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم. نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم؛ نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم. قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم
بقیه داستان در ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان کوتاه مرز بهشت

کودکی بود که ستارگان راچراغ می نامید و ماه را کلید چراغها ! آنها را در رویای خود روی سقف اتاقش می چید.

با آنها همکلام میشد در رویایش دوستانش عروسکانش بودن. خرس کوچک؛ آدمک وروجک؛ آنها را می بوسید و به آنها محبت می کرد، این کودک اتاقش مرزی بود برای عشق به مادرش و دیدارش، مادرش در آنجا جایگاهی خاص داشت، نقاشی هایش اقلب خط بودن ولی پراز رنگها، گویی با رنگها صحبت می کرد.

در بین رنگها مادرش رنگ سفید بود در اتاقس به راهرویی تاریک ختم می شد. آنجا پر از فریادهای مادرش بود.

درآنجا به دیدار مادرش می رفت. اسم این راهرو را راه بهشت نهاده بود. از او پرسیدم که چطور مادرت را ملاقات می کنی.

گفت من باعشق می توانم او رادر قلبم بیابم. دستانم را گرفت وگفت بیا !اینجا مادرم همیشه منتظرم است.

کودک از من پرسید مادرم کی به بهشتم می آید من به او گفتم وقتی مادرت هم در چنین جایی مثل تو پدیدار شود.

قبر کوچکی پر از مهر فرزند و مادر.

داستان کوتاه و پند آموز خودتونو نخود هر آشی نکنید


یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه

کشاورز دامپزشک میاره. دامپزشک میگه: اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید

گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: بلند شو بلند شو

گاو هیچ حرکتی نمیکنه...

روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: بلند شو بلند شو رو پات بایست

باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش

روز سوم دوباره گوسفند میره میگه: سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی

گاو با هزار زور پا میشه...

صبح روز بعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده

از خوشحالی بر میگرده میگه: گاو رو پاش وایساده! جشن میگیریم ...گوسفند رو قربوني كنيد...

 

نتیجه اخلاقی: خودتونو نخود هر آشی نکنید !

داستان کوتاه شاخه گل و کادو


در را باز کردم. پچ پچ پسرها شروع شد. کلاس مثل همیشه نبود. مرموز به نظر می رسید. بعضی دخترها ریز ریز میخندیدند، بعضی ها هم با حسادت نگاهم می کردند. سوگند و نفیسه هم سعی می کردند با چشم و ابرو چیزهایی بگویند اما من همیشه در یافتن ایما و اشاره ضعیف بودم. بی تفاوت به اوضاع مبهم کلاس از میان جمعیت راه خود را باز کردم و به سمت تنها صندلی خالی رفتم. وقتی خواستم بساطم را روی صندلی پهن کنم خشکم زد....
بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

داستان کوتاه و بسیار زیبای ایستگاه آخر


هوا ابری بود، مست و پاتیل در خیابان راه میرفتمو مثل فیلم ها تلو تلو میخوردم...

از تاکسی که پیاده شده بودم درست انتهای کوچه ی خودمان روی یک جدول نشستم و مطمئن بودم که الان میز شام چیده شده و حتما بابا جلوی تلویزیون نشسته و منتظر است که من برسم و سه نفری باهم بنشینیم شام بخوریم، حرف بزنیم، سریال ببینیم و حتما از زیر زبان من بکشند که هنوز همایون رو میبینم یا نه؟

حتما نگاه هر دو نفرشان به ساعت بود...

بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته